كشو را بيرون كشيد، دوتا گذرنامه از داخلش برداشت و روي شيشه ميز چوبي جلوش سُر داد. اولي را برداشتم، باز كردم و جوري كه انگار جن ديده باشم خيره ماندم به موهاي بور شده و ريش و سبيلي كه همه صورتم را پوشانده بود. با انگشتهايش روي ميز ضرب گرفت و گفت: «فقط تمرين كن تا اسم و فاميل جديد يادت نره آقاي بهروز افضلي.» حرف كه زد بوي توت فرنگي آدامسش توي هواي نمور زيرزمين پيچيد. از پشت ميز به طرفم آمد و صداي جيرجير كفشهاي چرماش مور مورم كرد. سرم را بالا آوردم و زُل زدم به تکه ریش چسبیده روی چانهاش. لبخند كجي تحويلم داد: «خب! اسمتون چي بود قربان؟»weiterlesen